فهمیدنی ها همیشه از دور می آیند
من با نوشتن میفهمم. من با نوشتن میبینم. عینا مثلِ آنچه با خواندن می کنم . با خواندن اما بهترمیبینم. فهمیدههای ما درخوانش فهمیده ترمی شوند. فهمیدنیهای خوانش می شوند. فهمیدنیهای خوانش دیدنیهای خوانش اند. انگار آنکس که مینوشته و ما میخوانیمش، با نوشتن میفهمیدهاست. و ما آن فهمیده را اینجا فهمیده ترمیبینیم.
در کودکی پسرِکوری بودهام. پسری بودم که نمیدانستم، و نمیدانستم که نمیدانم، یعنی به دانستن فکر نمیکردم. نادانی یعنی همین. نادان بودم. تنها آن وقتهایی میدانستم، یا میتوانستم بدانم، که مینوشتم. و این، کم اتفاق میافتاد. جز وقتِ انشاها.
اولین دانستنها را با نوشتنِ ِانشا شناختم، با نامهها، با روزنامهها، دیواریها، مبارزاتیها. عطشم زیاد شده بود، برای همه مینوشتم، نه فقط برای همکلاسیها، کم کم برای هرکس ازهمهجا انشا مینوشتم. از مدرسههای دیگر، ازخانوادههای دیگر. بیشترکه مینوشتم بیشترمیفهمیدم، گاهیهم باهم میفهمیدیم (برای خواهرانم، دوستانِ خواهرانم، و دوستِان ِدوستانِ خواهرانم).
مشغلۀ انشا مشغلۀ فهم شده بود، و مشغلۀ کشف، که میکردم و یا نمیکردم.
اولها هرچه بیشتر میفهمیدم کمتر میدیدم. روزی آمد که دیدم که باید ببینم. باید بیشتر ببینم، که آنچه در کلاس میخواندم چشمی برایِ دیدن بود، اما دیدن نبود. دیدن را در مطالعه آموختم، درخوانش. چشمهای مرا خوانش باز کرد، حتی وقتی روی کتاب بسته میشدند. و میخوابیدند. چشمهایی بودند که بسته میشدند، ولی میدیدند، حتی در خواب. در بیداریهم خوانشهای من ازسطر جلوتر میرفت، چون سطر بعدی را همیشه حدس میزدم. وحدس، عادتم شده بود: روی سطری که بودم سطری را که با من نبود حدس میزدم اگرچه گاهی با آنچه میخواندم نمی خواند، من ولی با حدسهای خودم میرفتم و این کم کم مکانیسمِ دیدنِ ِمن میشد. یعنی حدسهای من ذخیرهای برای فهمیدنهایِ من می شد. پس مینوشتم در واقع !
معذالک خیلی دیر آموختم که بی خوانش، نویسش به ادعا میماند، بیمایه. خوانش، مایه است. و ادعای نوشتنهم در مایههای نوشتن تظاهر میکند. وگرنه، در تظاهرِ لغتها چیزی جز ظاهرلغات نمیمانَد. خودِ کلمه . من این مکانیسمِ فهمیدن و دیدن را (دیدن و فهمیدن را) در کودکی از الاغم آموختم. پدرم برای من خری خریده بود، که دوستش داشتم - گرچه گاهی هم، به شیوۀ تربیت کودکان و بزرگانِ آن عصر، میزدمش - با چوب، با سیخ، و یا هر چیزِ دیگر- و یادِ آن امروز مرا سخت میآزارد. ( پسره ی احمق!).
خرِمن همه چیز را با گوشهایش میفهمید. و با گوشهایش میگفت، دراز. و با من با گوشهای درازش رابطه هائی دراز برقرارمیکرد. کلمهها برای من مثل گوشهای خرم برای خرم بود که در جها تِ بسیار، بسیار تکان میخوردند و هر تکانِ تازه درجهتی تازه حرف تازه ای میزد. و با او از حرف پُرمیشدم. و برای من خر ِ من مفهومِ خرمن بود ، مفهومی از خرمن ، پر از حرف و تهی از حرف . گوش های او چیزهائی می دانست که من نمیدانستم. حرف هائی به من میگفت که هیچکس به من نمی گفت. تکان که میخوردند جهت های هوائی بهم می ریخت و او کلمه هایش را از هوا میگرفت. کلمه ها هوائی بودند. خر ِمن هم، دیگر، چندان زمینی نبود .
سالها بعد وقتیکه شمس تبریزی می خواندم، درقصۀ " مناظرۀ دوغارف" خواندم که :
عارف اول: آنکه بر خر نشسته است و از دور می آید به نزد من آن خداست.
عارف دوم: به نزد من خرِ او خداست.
با خود گفتم: عجب! و اندیشیدم که پس:
در خوانشِ متن،فهمیدنی ها همیشه از دور می آیند.
سلام برسم ادب سر زدیم www.angas.photoblog.ir متن قابل تاملیست .... .درود بدرود